تشبيه غار افلاطون


تأثیر و تأثر دانشوران از یکدیگر، بویژه در سپهر اندیشه و عرفان، امری است که از دیرباز رواج و روایی داشتهاست. اگر این سخن ابوریحان بیرونی دانشمند و متفکر ایرانی را بپذیریم که «کتابها از کتابها برمیآیند» باید بپذیریم که اندیشهها نیز بر اندیشهها تأثیر میگذارند و تعامل تاریخی آنها همواره سبب رشد و فزونی دلبستگیهای بشری بودهاست.
درجستاری که پیشرو دارید، نویسنده مثل افلاطونی (تمثیل غار) و انعکاس آن در برخی از تمثیلهای مولوی را به بحث نشسته، ویژگیها و همانندیهای آنها را برشمردهاست.
افلاطون را اگر نتوان اولین فیلسوف جهان برشمرد میتوان اولین فیلسوف اشراقی جهان دانست. درتاریخ تمدن بشری، او اولین کسی است که به طریق تمثیلی، نظریه جامعی درمورد اصالت عالم غیرحسی یا عالم غیب ارائه کرده، نظریهای که درجای جای مثنوی مولانا، مجال تعبیر یافتهاست. همانگونه که حدس میتوان زد، بین اندیشههای مولوی و این حکیم اشراقی، شباهت و نزدیکی بیشتر از اختلاف و فاصله، وجود دارد.
تجزیه و تحلیل این شباهت شاید یکی از جالبترین پژوهشهایی باشد که بتوان در این زمینه انجام داد. من دراین نوشته سعی میکنم با مطالعه یکی از بحثهای کلیدی آنها از لحاظ شیوه طرح، که همانندند و مبنای استنتاج کاملا مشابهی دارند، بدین امر بپردازم. این بحث، همانا وضعیت انسانها در تمثیل غار افلاطون، درقیاس با تمثیلات مولوی دراین زمینهاست.
افلاطون در کتاب «جمهوری» برای طرح نظریات خود، از تمثیل غار بهره میجوید. (1) غار اشاره به زندگی این جهان روزمره ما دارد. ناآگاه نسبت به کنه مسائل یا به گفته خود افلاطون، ناآگاه به مثل پدیدهها، که ما آنچه را میبینیم عین حقیقت میپنداریم ما سایه مثلها را میبینیم و فکر میکنیم همه آنچه را وجود دارد تجربه است و درک میکنیم. تمثیل غار را، همه شنیده یا خواندهایم و دراینجا لازم نیست به ذکر دیگر جزییات آن بپردازیم.
اصل موضوع این است که ساکنین غار نمیتوانند جز سایههایی از اشیای جهان واقعی بیرون که در پرتو نور آتشی به روی دیوار مقابلشان انعکاس مییابد، چیز دیگری ببینند. آنها این سایهها را واقعیت به حساب میآورند. حال، افلاطون به ما میگوید اگر یکی ازاین غارنشینان فرصت پیداکند به بیرون راه یابد، میبیند که جهان چیز دیگری است. او خورشیدی میبیند که با فروزندگی خویش بدو اجازه میدهد تا امور را به روشنی و وضوح دریابد. دراین گشت و گذار، او متوجه مسائلی میشود که درک آن اصلا از عهده غارنشینان برنمییاید. اگر اکنون به غار برگردد و برای بقیه ماجرا را بازگوید، آنها با ناباوری بدو خواهند نگریست، ولی، این در اصل قضیه تغییری ایجاد نخواهدکرد. او جهان واقعی را دیده و درحال بازگویی حقیقت است.
افلاطون، درک فلسفی خود را از جهان واقع و حقیقت اشیاء همانند دریافتی میداند، که فرد رها شده از غار درگشت و گذار خویش، درجهان به دست میآورد. امری که عملا انسانهای معمولی درگیر در زندگی روزمره، از عهده آن برنمیآیند.
اساس حکمت افلاطونی براین است که محسوسات ظواهراند، نه حقایق و عوارضند و گذرنده، نه اصیل و باقی، و علم بر آنها تعلق نمیگیرد بلکه محل حدس وگمانند و آنچه علم برآن تعلق میگیرد، عالم معقولات است، به این معنی که هر امری از امور عالم، چه مادی باشد مثل حیوان و نبات و جماد چه معنوی باشد مانند درشتی و خردی و شجاعت و عدالت غیره، اصل و حقیقتی دارد که سرمشق و نمونه کامل اوست و با حواس درک نمیشود و تنها عقل آن را درمییابد و آن را در زبان یونانی به لفظی ادا کرده که معنی آن صورت است و حکمای ما، آن را امثال خواندهاند. افلاطون معتقد است براین که، هر چیز صورت یا مثالش حقیقت دارد و آن یکی است، مطلق و لایتغیر و فارغ از زمان و مکان و ابدی و کلی. و افرادی که به حس وگمان ما درمیآیند، نسبی و متکثر و متغیر و مقید به زمان و مکان و فانیاند و فقط پرتوی از مثل (جمع مثال) خود هستند و نسبت مثال به حقیقت، مانند نسبت سایه است به صاحب سایه و وجودشان به واسطه بهرهای است که از مثل یعنی حقیقت خود دارند. هرچه بهره آنها از آن بیشتر باشد، به حقیقت نزدیکترند.
افلاطون، عالم ظاهر یعنی عالم محسوس و آن را که عامه درک میکنند، مجاز میداند و حقیقت درنزد او، عالم معقولات است که عبارت از مثل باشد و معتقد شده که عالم ظاهر حقیقت ندارد اما عدم هم نیست، نه بود است و نه نبود. (2)
مثل افلاطونی و ارباب انواع برگرفته از فلسفه اشراقی است که برای هرنوعی از مخلوقات، یک فرد مجرد عقلانی قایل است که تحت تدبیر آن فرد است. گروهی از فلاسفه اسلامی براین عقیدهاند که مثل افلاطونی و «ارباب انواع» درحقیقت همان «صور اسماء و صفات الهی» است. به بیان دیگر، آنچه را که حکمای اشراقی درمورد مثل افلاطونی و ارباب انواع بیان کردهاند، عرفای اسلامی اسماء و صفات الهی و اعیان ثابته نامیدهاند.
اما اسماء و صفات از نظر عرفا، تجلی ذات حق است، از وحدت درکثرت (وحدت وجود) که آن را، مرتبه فیض اقدس نیز میگویند. و مقصود از اعیان ثابته، ماهیات متکثر ممکنات است، که منتج از اسماء و صفات الهی است.(3)
صاحب «کشاف اصطلاحات الفنون» درحقیقت اعیان گوید: اعیان صور اسماء الهیه و ارواح، مظاهر اعیاناند و اشباح، مظاهر ارواحاند. پس حقیقت انسانیه اول در اعیان ثابته تجلی کرد و بعد از آن، در ارواح مجرد تجلی کرده.اعیان، موجودات خارجی را گویند به طور کلی جوهر باشد یا عرض و آن جمیع عین است. یعنی موجود خارجی، همچنانکه «صور» یعنی موجودات ذهنی، جمع صورت است، که به معنی صورت ذهنی باشد.
بنابر این، اعیان موجودات، شامل جواهر و اعراض هر دو میشود و گاهی اعیان گویند و از آن موجودات قائم به نفس اراده کنند، که بدین معنی مقابل اعراض است. و معنی قائم به نفس بودن، آن است که به ذات خویش دارای حیز است و در تحیز، تابع چیز دیگر نیست، به خلاف اعراض که تحیز تبعی دارند و مکان و حیز آنها تابع حیز جواهر باشد، که موضوع اعراض قرارگیرند. (4)
جالبترین حکایتی که درمثنوی درمورد اعیان، مجال ظهور یافته است، تمثیل صیاد سایه است که درعین حال، یادآور حال کسانی است که درغار افلاطون، سایه اعیان را به جای اعیان میگیرند.
مولوی نسبت به فلسفه لحن انکار و تحقیری دارد و این که مولانا اهل استدلال و برهان فلسفی را درمثنوی «حکیمک» و «مفلسف» میخواند، ناشی از طعن اوست در حق این قوم، فلسفی که جز بر حس و آنچه بدان تعلق دارد اعتماد نمیکند، حالش به صیاد سایه میماند. و پیداست که نزد ایشان، عقل بحثی که به حس تکیه میکند از حقیقت هستی به سایه و ظواهر متغیر و ثبات عالم حسی اکتفا میکند و دل به نقوش و اشکال واقعیتها میبندد و حال او، به صیاد ابلهی میماند که سایه مرغ را بر روی زمین در جنبش و حرکت میبیند و مرغ هوا را نمیبیند و با سادهلوحی دنبال سایه میرود.
مرغ بر بالا پران و سایهاش
میدود برخاک پران مرغ وش
ابلهی صیاد آن سایه شود
میدود چندانکه بیمایه شود
بیخبر کان عکس آن مرغ هواست
بیخبر کی اصل آن سایه کجاست
تیراندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود از جست وجو
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن درشکار سایه تفت
در جای دیگر، همین تمثیل شکار سایه، مجال بیان پیدا میکند. از جمله، آنجا که میگوید آن که از عالم حسی تمتع میجوید و جز نقش فانی و ظلل زایل، چیزی نمیبیند مانند صیادی است که سایه مرغ را میگیرد و مرغ حیران از دیوانگی اوست.
همچو صیادی که گیرد سایهای
سایه کی گردد ورا سرمایهای
سایه مرغی گرفته مرد سخت
مرغ حیران گشته بر شاخ درخت
کین مدمغ بر که میخندد عجب
اینت باطل اینت پوسیده سبب.
در تمثیل غار افلاطون، کسی پیدا میشود که فرصت کند و به بیرون غار راه یابد و چشم به فراخنای فضای بیرون از غار افکند. غار در مثنوی، همان عالم حس و محسوسات است که بیرون جهیدن از آن شوق و درد طلب لازم دارد. البته دنیای و راء حس برای کسی که فریفته حس و قیود آن است، قابل درک نیست. مولوی برای بیان این منظور، از تمثیل سیب و کرم بهره میگیرد و میگوید تمام عالم در حکم سیبی است و انسان، شباهت به کرم حقیری دارد که درون آن است، ناگزیر تا این کرم، شور و شوقی برای شکافتن سیب و خارج شدن از آن را نداشته باشد، از وجود درخت باغ و باغبان بیخبر میماند. اما کرمی که جان او، از آنچه فراسوی عالم
حس است بویی دارد، در فضای تنگ سیب محبوس نمیماند. برای آن کسی که با تعلیم افلاطون آشنایی دارد، ا ین تمثیل نیز مانند تمثیل «شکار سایه» یادآور مسأله «لیس و ایس» (5) است، که البته در کلام مولانا جنبه حکمی ندارد و نزد ایشان به صورت عالم غیب است که در ظاهر «نیست نما» به نظر میآید اما «هست» واقعی است.
آسمانها و زمین یک سیبدان
کز درخت قدرت حق شدعیان
توچو کرمی در میان سیب در
وز درخت و باغبانی بیخبر
آن یکی کرمی دگر در سیب هم
لیک جانش از برون صاحب علم
جنبش او واشکافد سیب را
برنتابد سیب آن آسیب را
بر دریده جنبش او پردهها
صورتش کرم است و معنی اژدها
تمثیل کرم و چوب در مثنوی، صورت دیگری از تمثیل، کرم سیب را بیان میکند. مولانا باز نتیجه میگیرد حال کسی که به حس و دنیای محسوس اتکا دارد، به آن کرم میماند که درون چوب منزل دارد و نمیداند که این چوب آغازی داشته است و زمانی نهال تازهای بوده است. در اصل، مولانا تعریضی به دهریان دارد و این قوم را، منکر میخواند و معتقد است که دهری نمیتواند تصور کند که عالم آغازی دارد و مولانا در اینجا، دهری را به عنکبوت خانه و پشه و کرمی که درون چوب است، تشبیه میکند.
دی یکی میگفت عالم حادثست
فانیست این چرخ و حقش وارثست
فلسفی گفت چون دانی حدوث
حادثی ابر چون داند غیوث
ذره خود نیستی از انقلاب
توچه میدانی حدوث آفتاب
کرمکی کاندر حدث باشد دفین
کی بداند آخر و بدو زمین.
آدمی داند که خانه حادثست
عنکبوتی نه که در وی غابثست.
پشه کی داند که این باغ از کیست
که بهاران زاد مرگش در دی است
کرم کاندر چوب زاید سست حال
کی بداند چوب را وقت نهال
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد کرم باشد صورتش.
این که دنیای حس اگرچه در ظاهر فراخ به نظر میرسد اما در معنی ، ساحت آن تنگ است و روح در آن، محدود و محبوس است. در کلام، گوینده مثنوی، تمثیل جالبی پیدا کرده و دنیای حسی به حمام تشبیه شده است. آشکار است که حمام به سبب تراکم بخارهای گرم برای کسی که در آن توقف طولانی داشته با شد، ملال آور است و تا وقتی از آن بیرون نیاید، گشایش و آرامشی نمییابد و مولانا میگوید این دنیای به ظاهر فراخ، چه سودی میتواند داشته باشد.
این زمین و آسمان بس فراخ
سخت تنگ آمد به هنگام مناخ
جسم بند آمد فراخ و سخت تنگ
خنده او گریه فخرش جمله ننگ
همچو گرمابه که تفسیده بود
تنگ آیی جانت پخسیده شود
گرچه گرمابه عریض است و طویل
ز آن تبش تنگ آیدت جان و کلیل
تا برون نآیی بنگشاید دلت
پس چه سود آمد فراخی منزلت.
خو کردگان به تنگنای دنیای حس، تنگی عرصه آن را در نمییابند. فریب ظاهر آن را میخورند و با رنج و ریاضت آن، انس پیدا میکنند و فقط لحظههایی کوتاه و گذرا، در عالم خواب و روءیا از مضیق آن رهایی مییابند. حال آنها مانند کسی است که گویی تمام روز در بیابانی فراخ با کفش تنگ راه میرود و فقط هنگام خفتن از فشار تنگی کفش، آسوده میشود و همین خفتن برای او، به منزله بیرون آوردن کفش است، که لحظهای او را از تنگنای دنیای حس رهایی میدهد. (6)
یا که کفش تنگپوشی ای غوی
در بیابان فراخی میروی
آن فراخی بیابان تنگ گشت
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت
هر که دید او مر ترا از دور گفت
کو در آن صحرا چون لالهتر شگفت
او نداند که تو همچون ظالمان
از برون در گلشن جان در فغان
خواب تو آن کفش بیرون کردن است
که زمانی جانت آزاد از تنست.
بدین گونه، فقط اهل معنی و مردان حق، تنگنای عالم حس را در مییابند و به دنبال راه بیرون شو هستند و سرانجام برای رهایی خود، حیات فردی خویش را ویران میکنند تا خانهای فراخ، شایسته روح خود بسازند و خود را از گرمای تا سهگیر حمام دنیا، آزاد و رها سازند.
انبیا را تنگ آمد این جهان
چون شهان رفتند اندرلامکان
مردگانرا این جهان بنمودفر
ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر (7)
نویسنده: حسن دالوندی